محدثه دم در کلاس ایستاده بود و فریاد می زد که دنگ هایمان را تحویل دهیم. نفری 5 تومن بابت سینما! من عجله داشتم می خواستم از کلاس بجهم بیرون... اما محدثه این را نمی فهمید گیر داده بود که باید پولم را دقیقا در همان لجظه کف دستش بگذارم. دقیقا عین گیر های بی خودی مامان! که ناگهان کلیک می کند روی اینکه استکانم را از اتاقم بیاورم آشپزخانه؛ دقیقا در همان لحظه ای که بهم امر شده! هرچه برایش توضیح دادم که بیرون رفتنم دو دقیقه هم طول نمی کشد به خرجش نرفت که نرفت. دست آخر دستش را کرد توی جیبم و از میان پولها یک 5تومنی برداشت و چسبید به مرجان که پولش را بدهد. من هم تا خود حیاط را دویدم... اینجا به کمک مشاور هایشان می گویند "معین" (!) ... فامیلی هیچکدام از معین هایمان را تا به حال یاد نگرفتم. هر بار که توی راهرو می خواهم صدایشان کنم خودم را خلاص می کنم و می گویم "خانوم معین!" بعضی هایشان را هم چون یکمی دوستشان دارم یک جان هم تنگش میگذارم که یعنی: "خانوم معین جان!" یکی از همین خانوم معین های غیر جان که اتفاقا درگیری عجیبی روی صدای زنگ هم دارند روی این موضوع حسابی حساس شده بود. شاید تنها حسن سال 91 همین باشد که بالاخره روز آخر فامیلیش را صدا زدم و او هم یک کیسه فریزر عیدی داد بخاطر این همه ترقی! آخر روز سال (در مدرسه) معمولا روز عجیبی است. معلم ها خودشان هم حوصله درس دادن و این صحبتها را ندارند اما به روی خودشان نمی آورند... معمولا منتظر یک کلام اند یا یک جمله ی کوتاه تا سر صحبت، غیر مستقیم باز شود و بجهند به حاشیه ها! ( این روزها بحث پسته و پراید عجیب جواب می دهد) که بعد ناگهان صدای زنگ بلند شود و معلم هم (مثلا) اصلا متوجه گذشت زمان نشده است و بعد با یک دلخوری تصنعی می گوید: " بچه ها خسته نباشید! سال خوبی داشته باشین!" گاهی هم یک " سر سفره منو رو یادتون نره" هم اضافه تر می گوید. روز های آخر سال می زند به سرت... به سر خیلی ها زده... خیلی کار ها می کنی که وسط سال از پَسَت بر نمی آید. آخر سال انگار قدر بعضی لحظات را می خواهی بدانی... می خواهی موقعیت های جدیدی برای خندیدن و هیجان داشتن ایجاد کنی... آدرنالین خونت را عمدا بالا می بری و سعی می کنی که هیچ موقعیتی را از دست ندهی و نگذاری دیگران هم از دست بدهند. توی حیاط جای هیچکس خالی نباشد و همین گاهی تو را وا می دارد که پای ثابت این لحظات را از کلاس بکشی بیرون و بیاوری توی شادی خودتان که یک وقت بعد ها توی مرور خاطراتتان این لحظه را کم نیاورد! پلی را می گویم. رفیق شفیقی که از این ور حیاط تا آن ور حیاط دستهایش را باز می کند و به پرواز در می آید... :) از زینب خداحافظی کردم. همین طور همدیگر را بغل کرده بودیم و توی گوش هم حرف می زدیم. یادم هست از گردنم آویزان شد و دم گوشم گفت: " این همون لحظه ایه که یه شتر یه خرس رو بغل میکنه! " بعضی وقتها یک جمله هایی گفته میشود که بخندید اما گاهی همان جمله بعد ها دمار از روزگارت در می آورد. گاهی خنده ی آن لحظه می پیچد دور گلویت و بغضی که دور گلویت را می تراشد؛ خفه ات می کند. عرصه برایت تنگ می شود و حس می کنی هر لحظه دیوار های شهر به تو نزدیک تر می شوند و آسمان هر لحظه یه زمین نزدیکتر... زینب این را گفت که بخندیدم اما من بدتر گریه ام گرفت... وقتی جوابش را ندادم. دستهایش را محکم تر کرد و گفت: "خاله خوشم نمیاد بری توی فکرا! یه خرس وظیفش خوردن و خوابیدنه!" اینبار بالاجبار خندیدم و گفت: " اخه خودتو زدی به مردن متوجه وجودت نشدم " نرفتم توی فکر. محدثه آمد دستم را گرفت و با هم راه افتادیم سمت سینما که بلیط ها را بخریم. 15 تا صندلی برای چند ساعتی می شد برای ما! توی سینما جالب ترین حس دنیا بهم دست داد. هربار که می خندیدم یا هر عکس العملی نشان می دادم بر می گشتم بقیه را نگاه می کردم. حس جالبی داشت وقتی می دیدی یک ردیف سینما را دوستانت تشکیل دادند. و حداقلش این بود که خداحافظی کمی به تعویق می افتاد. اندکی دیرتر عید را بهشان تبریک می گفتی و بیست روز از کسانی دور می شدی که ساعتها با آنها نان و نمک خوردی. کسانی که گاهی سعی کردند چپ چپ های معلمت را کمرنگ تر کنند و یا با مسخره بازی هایشان حال گیری معلمی را خنثی کنند... کسانی که خیلی وقتها متوجه نبودند و خیلی وقتها در عین عدم همراهیشان بزرگترین همراه زندگیت بودند... مهم نیست توی رستوران کنار چه کسی ساندویچت را گاز بزنی یا به سمت سیب زمینی های چه کسی ناخنک بزنی. مهم همان با هم بودن است. همین که وقتی چیز خنده داری می شنوی بعد از خودت هفت هشت نفر دیگر باشند که بخندند. همین خنده های الکی و شوخی ها و تکه کلام هایی که بین خودتان رایج است...... همین که توی فست فود هیچ میزی به اندازه ی جمعیتتان صندلی نداشته باشد یا اینکه روی صندلی های ناراحت فست فود تنگ هم بنشینید و نی نوشابه ی سمت راستیت ات مدام برود توی چشم راستت و کاغذ دور ساندویچ سمت چپی؛ مدام صورتت را سسی کند... عقربه کوچیکه که بیاید روی 4 دیرتان شده... تا برسید به ایستگاه مترو عقربه بزرگه رسیده به سه... و انقدر این خداحافظی آخری طول می کشد؛ آنقدر این ماچ و بوس های که برای مسخره بازیست کش می آید که که عقربه بزرگه دیگر می رسد به شش... یکی به ساعتش نگاه می کند و بعد بلند ساعت را اعلام می کند. تمام خداحافظی هایتان ناگهان می شود " خیل خب دیگه خدافظ واقعنی! " و بعد زودی دور می شوید. توی مترو هنوز دارید خاطرات چند لحظه پیش را مرور می کنید. یک لبخندی ناخودآگاه می نشیند گوشه لبتان و چشم هایتان جای دیگری می چرخد. زن حامله ای که توی واگن بانوان میان جمعیت می چرخید و موی مصنوعی می فروخت گوشیش زنگ می خورد و خبر مرگ مادر بزرگش بعد از بیست روز توی بیمارستان خوابیدن به گوشش می رسد... من این لحظه را خوب می فهمم. وقتی که در آخرین روز های سال خبر مرگ کسی می کوبد زیر گوشت.... یک کات ناگهانی و غم انگیز برای 91 . . لابد الان، آن زن مانتوی آبی روشنش را با یک مانتوی سیاه ِ سیاه عوض کرده و سعی می کند جوری از دست رفتن عزیزش را به گریه بنشیند که عزیز چند ماهه ی در راهش آسیبی نبیند... پ.ن: این مطلبو نمی خواستم عمومی بذارم. نمیدونمم چرا
کد قالب جدید قالب های پیچک |